سروده ای ناب ازفروغ فرخزاد
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
میبندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو میكنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه میجوييد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده میدويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزهزار شبزده چشمی
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با نالههای شوق بیآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانهوار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد
از ساغر لبان فريبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تكيهگاه سينه زيبايی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه میبندی؟
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهده میخندی
آتش زنم به خرمن اميدت
با شعلههای حسرت و ناكامی
ای قلب فتنهجوی گنه كرده
شايد دمی ز فتنه بيارامی
میبندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نكنی پرواز
ای مرغ دل كه خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او، دمساز
فروغ فرخزاد
شعله رمیده از دفتر اسیر
______________