شعر ای عشق از سجاد رشیدی پور

آزرده ام از عالم و دلخسته ام از خویش
ای عشق! به دنبال توام، بیشتر از پیش

در دیده ی من یاری و بر سینه ی من بار
هم در نظرم نوشی و هم بر جگرم نیش

دلگیر مشو گر گله کردم.. چه توان کرد؟
وقتی شده این فاصله از حوصله ام بیش

مشغول جهانی و جهانی به تو مشغول
لطفی کن و یک لحظه به من نیز بیاندیش


#سجاد_رشیدی_پور

شعرغم نباشد ازسعدی بزرگوار

 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃
🍃🍂🍀🍃🍂
🍂🌺🍂
🍀 🍂
🌺
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

شاعر:#سعدی

🍀
🌺🍂
🍂🍀🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🍀🍃🍂🌺🍃

بهترین اشعارسعدی

 وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهدعشق توگوشمال من

#سعدی

حکایتی ازسعدی

حکایتی از گلستان سعدی


درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر كردند ، بخوانـدش و گفـت :
دعاي خيري بر من كن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از بهـر خـداي ايـن چـه دعاسـت ؟
گفت : اين دعاي خيرست تو را و جمله مسلمانان را .

اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟

به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى



شعر بسیارسفرباید کرد سعدی

بسیار سفر باید
تا پخته شود خامی
صوفی نشودصافی
تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است
ور رند خراباتی
هرکس قلمی رفته‌ست
بر وی به سرانجامی

#سعدی

سروده های سعدی

بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم؟
دنبالهٔ کار خویش گیرم؟

#سعدی

 

شعری از سعدی

مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می‌کشد
که مهرش گریبان جان می‌کشد

نه خود را بر آتش بخود می‌زنم
که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من درفروخت

نه آن می‌کند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست

مرا چند گویی که در خورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت

ز کف رفته بیچاره‌ای را لگام
نگویند کاهسته را ای غلام

چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است ای پسر پند، باد

#سعدی