شعر فراموش شده فروغ فرخزاد


شعر فراموش شده از فروغ فرخزاد که در کتابهایش نیست.

عطر و طوفان..
بادها چون به خروش آیند
عطرها دیر نمی پایند
اشکها لذت امروزند
یادها شادی فردایند

اگر آن خنده مهر آلود
برلبم شعله آهی شد
سفر عمر چو پیش آمد
بهرمند توشه راهی شد

عشق اگر به دل میداد
یا خود از بند غمم میرست
گره ای بود در قلبم
آسمان را به زمین می بست
عشق اگر زهر دورویی را
با می هستی من می آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه شعر آویخت.

عشق آور شعله دردی بود
که تنم درتب آن میسوخت
سوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان تو را می دوخت

روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی ‌شد
که پریزاده قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد

گرچه امروز ترا دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شامی که نشانی نیست

چنگ چون نار زهم بگسست
کس برآن پنجه نمیساید
گنه از شدت طوفانهاست
عطر اگر، دیر نمی پاید

فروغ فرحزاد

اشعارفروغ فرخزاد

يک روز بلند آفتابی
در آبی بی‌کران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند
آندم که ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بی شکل
گوئی که ترا به خواب ديدم

از تو تا من سکوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را می‌خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشيد

در ما تب تند بوسه می‌سوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آب‌های لرزان
بازيچه‌ی عطر و نور بوديم

می‌زد، می‌زد، درون دريا
از دلهره‌ی فرو کشيدن
امواج ، امواج ناشکيبا
در طغيان بهم رسيدن

دستانت را دراز کردی
چون جريان‌های بی‌سرانجام
لب‌هايت با سلام بوسه
ويران گشتند روی لب‌هام

يک لحظه تمام آسمان را
در هاله‌ئی از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگی را
در دايره‌های نور ديدم

گوئی که نسيم داغ دوزخ
پيچيد ميان گيسوانم
چون قطره ئی از طلای سوزان
عشق تو چکيد بر لبانم

آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوی ما خزيدند
بی‌آنکه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو کشيدند

پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خواب‌ها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آب‌ها تراشيد

پنداشتم آن زمان که رازيست
در زاری و های‌های دريا
شايد که مرا بخويش می‌خواند
در غربت خود، خدای دريا

#فروغ_فرخ‌زاد

 

از دفتر اسیر

 

سرود زیبایی فروغ فرخزاد

شانه‌های تو
همچو صخره‌های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه می‌کشد چو آبشار نور

شانه‌های تو
چون حصارهای قلعه‌ای عظیم
رقص رشته‌های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو
برج‌های آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس
خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار
جای بوسه‌های من به روی شانه‌هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه‌های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه‌های گرم و روشن عرق
برق می‌زند چو قله‌های کوه

شانه‌های تو
قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من
شانه‌های تو
مهر سنگی نماز من.

#فروغ_فرخ‌زاد

سرود زیبایی
از دفتر عصیان



سروده های فروغ فرخزاد

از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته‌ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه‌های حسرت و ماتم را

پاییز، ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ‌های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری

جز غم چه می‌دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می‌بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می‌دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می‌رقصد
در پرده‌های مبهم پندارم

پاییز، ای سرود خیال‌انگیز
پاییز، ای ترانه‌ی محنت بار
پاییز، ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار

تهران - مهرماه ١٣٣٣

#فروغ_فرخزاد

شعر: پاییز
دفتر: اسیر
_____________

سروده ای عاشقانه ازفروغ فرخزاد

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پيکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاريک و خاموش

در آن خلوتگه تاريک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سينه بی‌تابانه لرزيد
ز خواهش‌های چشم پر نيازش

در آن خلوتگه تاريک و خاموش
پريشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هايم هوس ريخت
ز اندوه دل ديوانه رستم

فرو خواندم به گوشش قصه‌ی عشق
ترا می‌خواهم ای جانانه‌ی من
ترا می‌خواهم ای آغوش جان بخش
ترا ای عاشق ديوانه‌ی من

هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در ميان بستر نرم
به روی سينه‌اش مستانه لرزيد

گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشين بود
گنه کردم ميان بازوانی
که داغ و کينه جوی و آهنين بود

#فروغ_فرخ‌زاد

 

سروده ای ناب ازفروغ فرخزاد

می‌بندم اين دو چشم پر آتش را 
تا ننگرد درون دو چشمانش 
تا داغ و پر تپش نشود قلبم 
از شعله نگاه پريشانش

می‌بندم اين دو چشم پر آتش را 
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نكشد فرياد 
رو می‌كنم به خلوت و تنهایی

ای رهروان خسته چه می‌جوييد 
در اين غروب سرد ز احوالش 
او شعله رميده خورشيد است 
بيهوده می‌دويد به دنبالش

او غنچه شكفته مهتابست 
بايد كه موج نور بيفشاند 
بر سبزه‌زار شب‌زده چشمی
كاو را بخوابگاه گنه خواند

بايد كه عطر بوسه خاموشش 
با ناله‌های شوق بی‌آميزد 
در گيسوان آن زن افسونگر 
ديوانه‌وار عشق و هوس ريزد

بايد شراب بوسه بياشامد 
از ساغر لبان فريبایی 
مستانه سر گذارد و آرامد 
بر تكيه‌گاه سينه زيبايی

ای آرزوی تشنه به گرد او 
بيهوده تار عمر چه می‌بندی؟
روزي رسد كه خسته و وامانده 
بر اين تلاش بيهده می‌خندی

آتش زنم به خرمن اميدت 
با شعله‌های حسرت و ناكامی 
ای قلب فتنه‌جوی گنه كرده 
شايد دمی ز فتنه بيارامی

می‌بندمت به بند گران غم 
تا سوی او دگر نكنی پرواز 
ای مرغ دل كه خسته و بی‌تابی
دمساز باش با غم او، دمساز

فروغ فرخ‌زاد

شعله رمیده از دفتر اسیر
______________