شعرغم نباشد ازسعدی بزرگوار

 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃
🍃🍂🍀🍃🍂
🍂🌺🍂
🍀 🍂
🌺
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

شاعر:#سعدی

🍀
🌺🍂
🍂🍀🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🍀🍃🍂🌺🍃

شعر بی خیال بعضی ها ازسانازرئوف

خوشا به حال تو و خوش به حال بعضی ها
که گفته اید به خود : بی خیال بعضی ها

تمام بار و بر بوستان سرسبزت
به زیر مشت و لگد ، پایمال بعضی ها

. میان جنگل مولا چه شرع و قانونی؟!
جهان حرام من است و حلال بعضی ها

حکایت سر ‌‌ِ سبز و زبان سرخم نیست
اگر جواب ندارد سئوال بعضی ها

صدا، صدای کلاغان پر هیاهوی ست
چه پاسخی ست؟ به این قیل و قال بعضی ها .

بهار می رسد و روسیاه می ماند
پس از گذشت زمستان، ذغال بعضی ها

#ساناز_رئوف  

شعر هوشنگ ابتهاج

با تو یک شب بنشینیم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریم

در کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریم

بوسه با وسوسهٔ وصل دلارام خوشست
باده با زمزمه‌ی چنگ و ربابی بخوریم

سپر از سایهٔ خورشید قدح کن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریم

پیش چشم تو بمیریم که مست‌است بیا
تا به خوش‌باشیِ مستان می نابی بخوریم

صلهٔ سایه همین جرعه‌ٔ جـام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم

✍ #هوشنگ_ابتهاج

بهترین اشعارسعدی

 وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهدعشق توگوشمال من

#سعدی

حکایتی ازسعدی

حکایتی از گلستان سعدی


درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر كردند ، بخوانـدش و گفـت :
دعاي خيري بر من كن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از بهـر خـداي ايـن چـه دعاسـت ؟
گفت : اين دعاي خيرست تو را و جمله مسلمانان را .

اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟

به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى



شعر بسیارسفرباید کرد سعدی

بسیار سفر باید
تا پخته شود خامی
صوفی نشودصافی
تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است
ور رند خراباتی
هرکس قلمی رفته‌ست
بر وی به سرانجامی

#سعدی

سروده های سعدی

بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم؟
دنبالهٔ کار خویش گیرم؟

#سعدی

 

شعری از سعدی

مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می‌کشد
که مهرش گریبان جان می‌کشد

نه خود را بر آتش بخود می‌زنم
که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من درفروخت

نه آن می‌کند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست

مرا چند گویی که در خورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت

ز کف رفته بیچاره‌ای را لگام
نگویند کاهسته را ای غلام

چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است ای پسر پند، باد

#سعدی

غزل سلام‌ اورده ام ازشکوه شکوهی

ای که گفتم بی تو میمیرم سلام آورده ام
باورش سخت است اما من دوام آورده ام

بام اهواز است و من تنها بیادت دلخوشم
نیستی قدر دوتامان چای و شام آورده ام

می نشینم با خیالت بزم بر پا میکنم
من که اهلش نیستم بهر تو جام آورده ام

عشق با طعم حیا یعنی که در دیدارها
"دوستت دا..." را همیشه ناتمام آورده ام

بنده ی حق ناشناسم بس که در درگاه حق
جای هر ذکر و دعایی از تو نام آورده ام

هیچ صیدی مثل من در حسرت صیاد نیست
دانه هایم را خودم تا پای دام آورده ام

ای خیالت خالق شعری به نام انتظار
من کُشنده ! انتظارت را دوام آورده ام

#شکوه_شکوهی

🍃🌸🍃

شعرطنزاقتصادی ازسعیدبیابانکی

یک شعر طنز تازه:

ای مانده در محاصره ی سیم خاردار
ای کشور گرامی سرمایه دار دار

یک ذره از فشار اجانب به خود ملرز
ای کشور عزیز گروه فشار دار

اسباب عیش داری و کاری نمی کنی
نفت دلار دار ،سفیر بخار دار

درمان ما دو جرعه از آن زهرماری است
ما را ببر به میکده ی زهرمار دار

اندامم از فشار تورم بر آمده است
مانند ماه آخر نسوان بار دار

باید خیار کاشت عزیزم خیار شور
در شوره زار بایر لخت شیار دار

قدری هم التفات به قلاب ما کنید
ای ماهیان سنگدل خاویار دار

هم کاردان و کارشناسیم و کار دوست
ما را بدل کنید وزیران به کار دار...

سعید بیابانکی

 

شعر فراموش شده فروغ فرخزاد


شعر فراموش شده از فروغ فرخزاد که در کتابهایش نیست.

عطر و طوفان..
بادها چون به خروش آیند
عطرها دیر نمی پایند
اشکها لذت امروزند
یادها شادی فردایند

اگر آن خنده مهر آلود
برلبم شعله آهی شد
سفر عمر چو پیش آمد
بهرمند توشه راهی شد

عشق اگر به دل میداد
یا خود از بند غمم میرست
گره ای بود در قلبم
آسمان را به زمین می بست
عشق اگر زهر دورویی را
با می هستی من می آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه شعر آویخت.

عشق آور شعله دردی بود
که تنم درتب آن میسوخت
سوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان تو را می دوخت

روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی ‌شد
که پریزاده قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد

گرچه امروز ترا دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شامی که نشانی نیست

چنگ چون نار زهم بگسست
کس برآن پنجه نمیساید
گنه از شدت طوفانهاست
عطر اگر، دیر نمی پاید

فروغ فرحزاد

شعر دیداربه قیامت از امیرتیموری

مگذار كه ديدار بيفتد به قيامت
اي واي اگر كار بيفتد به قيامت

انكار مكن عاشقي از چشم تو پيداست
سخت است كه اقرار بيفتد به قيامت

غوغاي غريبي ست ميان دل و دينم
اين غائله مگذار بيفتد به قيامت

راضي نشو اين وعده از امروز كه دنياست
با اين همه اصرار بيفتد به قيامت

يك بوسه طلبكارم و مي گيرم از آن لب
حتي اگر اينبار بيفتد به قيامت

#امیر_تیموری

 

غزل ناب از بهنام کیانی

‍ با من بیا زیبای من! تا عشق مهمانت کنم
دردی اگر داری بگو با بوسه درمانت کنم

آرامشت را بیخیال... امشب به ساز من برقص!
پاسخ بگو، پلکی بزن، تا مست و حیرانت کنم.

بنشین فقط حرفی بزن حتی به نرخ عمر من
جانم فدایت! خنده کن تا ماه ارزانت کنم .

ترسوترین ترسای من قید قوانین را بزن
همراه شو تا آشنا با شیخ صنعانت کنم!

سیاره ی زیبای من دور تو گردش می کنم
خواهی تو را زیباترین کیوان کیهانت کنم؟

اسطوره ی مهر و وفا بی شک تو هستی خوب من
با من بمان تا سر تر از تاریخ یونانت کنم

در حسرت این لحظه ها یعقوب دیدارت شدم
حالا که هستی صبر کن تا عشق مهمانت کنم!

#بهنام_کیانی

🍃🥀🍃

شعر برو ازداریوش جعفری

بیخبر از خویشتن بودم سفر کردی... برو
محو رخسارت شدم از من حذر کردی... برو

داشتم کاری مگر با سنگ قلبت بی وفا
که اینچنین چون باد از قلبم گذر کردی... برو

بارها گفتم بمان پیش من و بی من مرو
گوییا داری هوای دیگری در سر... برو

عهد نابستن چه بهتر تا ببندی بشکنی
حال بستی عهد خود را با کس دیگر... برو

میروی خوش باش اما با هوسبازی خود
پیکرم را کرده ای پا تا به سر آذر... برو

در نمازی با من و تسبیح گوی دیگران
گشته ای پیر طریقت مرشد کافر... برو

دست در دست من و سودای دیگر پروری؟
کن رها دستم دگر گر میروی بهتر...برو

#داریوش_جعفری

🍃🥀🍃

غزل هست ونیست فاضل نظری

چشم به قفل قفسی هست و نیست
مژده‌ی فریادرسی هست و نیست

می‌رسد و می‌ گذرد زندگی
آه که هر دم نفسی هست و نیست

حسرت آزادی‌ام از بند عشق
اول و آخر هوسی هست و نیست

مرده‌ام و باز نفس می‌کشم
بی تو در این خانه کسی هست و نیست

کیست که چون من به تو دل بسته است؟
مثل من ای دوست بسی هست و نیست

#فاضل_نظری /
#آن_ها / #هست_و_نیست

شعردلم فریاد می خواهدازمحمدعلی بهمنی

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا میکنم هر شب

تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی،ها میکنم هرشب

تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشا میکنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

#محمدعلى_بهمنی

جدیدترین شعرمحمدعلی بهمنی

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود

#محمد_علی_بهمنی

اشعارفروغ فرخزاد

يک روز بلند آفتابی
در آبی بی‌کران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند
آندم که ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بی شکل
گوئی که ترا به خواب ديدم

از تو تا من سکوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را می‌خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشيد

در ما تب تند بوسه می‌سوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آب‌های لرزان
بازيچه‌ی عطر و نور بوديم

می‌زد، می‌زد، درون دريا
از دلهره‌ی فرو کشيدن
امواج ، امواج ناشکيبا
در طغيان بهم رسيدن

دستانت را دراز کردی
چون جريان‌های بی‌سرانجام
لب‌هايت با سلام بوسه
ويران گشتند روی لب‌هام

يک لحظه تمام آسمان را
در هاله‌ئی از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگی را
در دايره‌های نور ديدم

گوئی که نسيم داغ دوزخ
پيچيد ميان گيسوانم
چون قطره ئی از طلای سوزان
عشق تو چکيد بر لبانم

آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوی ما خزيدند
بی‌آنکه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو کشيدند

پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خواب‌ها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آب‌ها تراشيد

پنداشتم آن زمان که رازيست
در زاری و های‌های دريا
شايد که مرا بخويش می‌خواند
در غربت خود، خدای دريا

#فروغ_فرخ‌زاد

 

از دفتر اسیر

 

غزل زیبای شب خوش ازسعیدغمخوار

بیخود نگو«شب خوش»که من ازغصه سرشارم

خوابی ندارد بی تو اینجا چشم ِ خونبارم

وقتی دلم از من تو را همیشه می‌خواهد

خوابی مگر آید به این چشمان بیدارم

آخر بگو بی تو چگونه می‌شود خوابید

وقتی تو هستی دائماً در فکر و افکارم

این چشم‌های مضطرب را با چه امیدی

دور از تو من باید به دست خواب بسپارم

همیشه پرسیدی و گفتم حال من خوب است

امّا نمی‌دانی از این جمله چه بیزارم!

وقتی تو را اینجا ندارم در کنار ِ خود

دیگر خوشی می‌ماند آیا در شب ِ تارم؟

وقتی تمام حس ِ قلبم بی تو تنهایی ست

اصلاً بگو من بی تو حال ِ خوش مگر دارم؟
#سعید_غمخوار

سرود زیبایی فروغ فرخزاد

شانه‌های تو
همچو صخره‌های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه می‌کشد چو آبشار نور

شانه‌های تو
چون حصارهای قلعه‌ای عظیم
رقص رشته‌های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو
برج‌های آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس
خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار
جای بوسه‌های من به روی شانه‌هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه‌های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه‌های گرم و روشن عرق
برق می‌زند چو قله‌های کوه

شانه‌های تو
قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من
شانه‌های تو
مهر سنگی نماز من.

#فروغ_فرخ‌زاد

سرود زیبایی
از دفتر عصیان



شعرزیبای تحت تعقیب از سعیدبیابانکی

تحت تعقیب

یک روز از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمری است در زمینت
هستیم تحت تعقیب!

خوردیم در زمینت
این خاک تازه تاسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس

از سکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
مارا ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم...

حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب نیم خورده

باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول ...!

سعید بیابانکی

 

شعرطنز ازسعیدبیابانکی

شعر طنز :


آدمي که کار دارد، کار مي خواهد چه کار؟
خانه ي بي بام و در، ديوار مي خواهد چه کار؟

شاعري که شعر نو مي گويد و شعر سپيد،،
مثنوي يا مخزن الاسرار مي خواهد چه کار؟

کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟

هم سفيد و هم خز است و هم مُد امروز نيست
مانده ام اين ريش را «ستّار» مي خواهد چه کار؟

آن صداي مخملي، بي ساز خيلي بهتر است
من نمي فهمم «حسن» گيتار مي خواهد چه کار؟

حضرت مجنون فقط ليلي به دردش مي خورد
در بيابان ها، کش شلوار مي خواهد چه کار؟

سرزمين بي حساب و بي کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار مي خواهد چه کار؟

اصفهان خشک و بي آب و علف، در حيرتم
زنده رودش مرغ ماهي خوار مي خواهد چه کار؟

با دو لنز سبز، وقتي چشم رنگي مي شود،
سينماي مملکت «گلزار» مي خواهد چه کار؟

کارگرداني که سيمرغ بلورين برده است
من نمي دانم دگر اُسکار مي خواهد چه کار؟

شاعري که بيت بيتِ شعرهايش آبکي ست
جمله ي «تکرار کن، تکرار» مي خواهد چه کار؟

شوفري که با «يساري» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سي دي «عصّار» مي خواهد چه کار؟

هشت تا گُل خورده اين دروازه بان تيره بخت
من نمي فهمم دگر اخطار مي خواهد چه کار؟

کار بسيار است و بي کاري کم و فرصت زياد
واقعا کشور وزير کار مي خواهد چکار؟!

سعید ببابانکی....

 

شعر درنبود تو ازسعیدغمخوار

در نبودت چشم‌هایم پُر ز باران می‌شود

اشک می‌لرزد به روی گونه غلطان می‌شود

تا کسی اسمِ تو را می‌آورد در پیش من

ذهنم از فکر ِ تو مثل یک خیابان می‌شود

مثل گنجشکی که تیری خورده باشد بی هوا

بر زمین می‌افتم و قلبم هراسان می‌شود

هر چه می‌گردم به دنبالت نمی‌بینم تورا

دیدنت تنها فقط در خواب آسان می‌شود

خاطراتم با تو در این ذهن پُر آشوب من

بارها مانند یک سریال اکران می‌شود

کوچه های شهر را طی می‌کنم بی‌اختیار

آرزویم دیدن ِ لب‌های خندان می‌شود

تا به خود می‌آیم از فکر تو می‌بینم که باز

کوچه‌ها را رد شدم فکرم پریشان می شود

#سعید_غمخوار

غزلی از غلامرضاطریقی


تا خدا در صف عشاق تو تصویرم کرد
تیری از غیب نگاه تو زمین گیرم کرد

آن که می خواست مرا حافظ چشمت بکند
شوری از چشم تو نوشاند و نمک گیرم کرد

اوّل آموخت به تو شیوه ی چالاکی را
بعد با وسوسه ی یافتنت شیرم کرد

چون که فهمید من از نطفه ی طوفان هستم
با ژن عشق تو در بند رَحِم پیرم کرد

من همان قلعه ی صافم که پس از صدها سال
طیّ صد ثانیه نیرنگ تو تسخیرم کرد

تا که بالاتر از آن حد معیّن نروم
از نوک قلّه به این درّه سرازیرم کرد

آه از این عشق که اوّل پر پروازم داد
سپس از ترس رسیدن به تو زنجیرم کرد

#غلامرضا_طریقی

شعری دلنشین از شاعربزرگ حسین‌ منزوی

دیده ام خورشید را در خواب تعبیرش تویی
خواب دریا و شب مهتاب تعبیرش تویی

زان لب شیرین حوالت کن برایم بوسه ای
ای که رویای شرابِ ناب تعبیرش تویی

🌻از معبّرها نمی پرسم که خواب صبح وصل
عشق من ! بی رمل و اصطرلاب تعبیرش تویی

خود ، نه تنها خواب های چشم تن بل بی گمان
هر چه چشم جان ببیند خواب ، تعبیرش تویی

خوب من ! خواب تو را دیدن در این دنیای بد
چون گل روییده در مُرداب ، تعبیرش تویی

🌻خواب دیدار تو و فریادهای من که : آی !
رفتم از دستت مرا دریاب ! تعبیرش تویی

#حسین_منزوی

غزل ناب ازغلامرضاطریقی

✔️غزل

بله به خير تو ای ناخدای انسانها
پناه می برم از شر شوم شيطانها

نتيجه ی همه ی استخاره ها خير است
اگر به نيت تو وا شوند قرآنها

به آسمان تو سر سوده اند درياها
به خاک پای تو باريده اند بارانها

تو آنِ مطلقی و سالهاست بيهوده
به «عرف» خالی تو دلخوشند عرفانها

حکايتِ نیِ هستی تو هستی ای آنکه
پيامبر شده اند از دم تو چوپانها

به لطف ذره ای از شور خود چنان کردی
که شمس رقص کند در ميان ديوانها !

به پای بسته ی من بند نيست وقتی که
به دست باز تو وابسته اند پيمانها !

هميشه با منی و می توانم از نزديک
زيارتت بکنم با طواف ميدانها

غلامرضاطریقی

سروده های فروغ فرخزاد

از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته‌ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه‌های حسرت و ماتم را

پاییز، ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ‌های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری

جز غم چه می‌دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می‌بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می‌دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می‌رقصد
در پرده‌های مبهم پندارم

پاییز، ای سرود خیال‌انگیز
پاییز، ای ترانه‌ی محنت بار
پاییز، ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار

تهران - مهرماه ١٣٣٣

#فروغ_فرخزاد

شعر: پاییز
دفتر: اسیر
_____________

شعری بی نظیراز رهی معیری

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

🌼من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی

🌻ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی

چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی


#رهی_معیری

شعر جدید استاد بهمنی

یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن
با زهرخندِ آینه ها رو به رو شدن

این سهم یا سزای تو، اما، جزای من
محکومِ تا همیشه ی رازِ مگو شدن

حتی به رستخیز زبان وا نمی کنم
آسوده باش نیست مرامم دو رو شدن

ده سال با دروغ تو خوش بود حالِ من
حالا چه سود می بری از راستگو شدن

ایهام و استعاره و تمثیل و نقطه چین
آسان که نیست شاعرِ چشمان او شدن....

#محمدعلی_بهمنی

شعری عاشقانه ازمحمدعلی بهمنی

از خانه بیرون می‌زنم، اما کجا امشب؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب
پشت ستون سایه‌ها، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب؟
هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ... سایه‌ای دیدم، شبیهت نیست، اما حیف
ایکاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب
هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را، ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب
ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

#محمدعلی_بهمنی