سرود زیبایی فروغ فرخزاد

شانه‌های تو
همچو صخره‌های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه می‌کشد چو آبشار نور

شانه‌های تو
چون حصارهای قلعه‌ای عظیم
رقص رشته‌های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو
برج‌های آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس
خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار
جای بوسه‌های من به روی شانه‌هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه‌های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه‌های گرم و روشن عرق
برق می‌زند چو قله‌های کوه

شانه‌های تو
قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من
شانه‌های تو
مهر سنگی نماز من.

#فروغ_فرخ‌زاد

سرود زیبایی
از دفتر عصیان



سروده های فروغ فرخزاد

از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته‌ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه‌های حسرت و ماتم را

پاییز، ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ‌های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری

جز غم چه می‌دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می‌بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می‌دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می‌رقصد
در پرده‌های مبهم پندارم

پاییز، ای سرود خیال‌انگیز
پاییز، ای ترانه‌ی محنت بار
پاییز، ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار

تهران - مهرماه ١٣٣٣

#فروغ_فرخزاد

شعر: پاییز
دفتر: اسیر
_____________

سروده ای ناب ازفروغ فرخزاد

می‌بندم اين دو چشم پر آتش را 
تا ننگرد درون دو چشمانش 
تا داغ و پر تپش نشود قلبم 
از شعله نگاه پريشانش

می‌بندم اين دو چشم پر آتش را 
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نكشد فرياد 
رو می‌كنم به خلوت و تنهایی

ای رهروان خسته چه می‌جوييد 
در اين غروب سرد ز احوالش 
او شعله رميده خورشيد است 
بيهوده می‌دويد به دنبالش

او غنچه شكفته مهتابست 
بايد كه موج نور بيفشاند 
بر سبزه‌زار شب‌زده چشمی
كاو را بخوابگاه گنه خواند

بايد كه عطر بوسه خاموشش 
با ناله‌های شوق بی‌آميزد 
در گيسوان آن زن افسونگر 
ديوانه‌وار عشق و هوس ريزد

بايد شراب بوسه بياشامد 
از ساغر لبان فريبایی 
مستانه سر گذارد و آرامد 
بر تكيه‌گاه سينه زيبايی

ای آرزوی تشنه به گرد او 
بيهوده تار عمر چه می‌بندی؟
روزي رسد كه خسته و وامانده 
بر اين تلاش بيهده می‌خندی

آتش زنم به خرمن اميدت 
با شعله‌های حسرت و ناكامی 
ای قلب فتنه‌جوی گنه كرده 
شايد دمی ز فتنه بيارامی

می‌بندمت به بند گران غم 
تا سوی او دگر نكنی پرواز 
ای مرغ دل كه خسته و بی‌تابی
دمساز باش با غم او، دمساز

فروغ فرخ‌زاد

شعله رمیده از دفتر اسیر
______________