شعری ناب ازسعیدغمخوار

گاه باید بی خیال ِ آدم و عالم شوی

مثل آدم‌های بی‌وجدان تهی از غم شوی

گاه اگر خوبی نمی‌فهمند کسانی بهتر است

مثل آن‌ها مدّتی هم بدترین آدم شوی

بین آدم‌های کور و کر همیشه لازم است

چشم و گوشت را ببندی با همه درهم شوی

آنکه را صد بار می‌بخشی نمی‌فهمد،نبخش

لازم است گاهی نبخشی تا که ابریشم شوی

آنکه قدر مهربانی را نمی‌فهمد چه سود

حیف نیست با قدرنشناسی چنین همدم شوی

گاه باید رفت و از دل هر نگاهی را گرفت

گاه باید خود به زخم قلب خود مرهم شوی
#سعید_غمخوار

شعری ناب ازنجمه زارع

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

#نجمه_زارع

 

شعری از نجمه زارع

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را
زنده یاد #نجمه_زارع❣

شعری ناب واحساسی ازسعیدغمخوار

وقتی نگاهت سمتِ من همواره مایل نیست

حس می‌کنم دیگر درون سینه‌ام دل نیست

دنیا بدون آن نگاه ِ مهربانِ تو

باور بکن چیزی به جز زهر هلاهل نیست

وقتی تو باشی در کنار من دلم شاد است

با تو غمی در سینه یا احوال منزل نیست

دریا به شرطی می‌شود زیبا که ساحل هست

اما ندارد جلوه‌ای وقتی که ساحل نیست

آرامش این دل همیشه خنده های توست

چیزی به من از دیدن اشکِ تو مشکل نیست

گفتی به من دیوانه‌ها را دوست می داری..!

مجنون چشمان توعمری هست که عاقل نیست

من همچنان مانند سابق عاشقت هستم

با اینکه احساسِ تو مانند اوایل نیست

 

 

شعری جدید ازفاضل نظری

خدا برای چه یک روح با دو جسم سرشت
مرا برای جهنم، تو را برای بهشت

من و تو هر دو به یک صورت آفریده شدیم
یکی در آیینه زیبا، یکی در آیینه زشت

گمان مکن که تو مختاری و جهان مجبور
که اختیار تو را هم خدا به جبر نوشت

اراده ای ست به گمراهی و هدایت ما
کدام معبد و مسجد؛ کدام دیر و کنشت؟!

اگر بناست بمانیم زیر این آوار
بگو دگر نگذاریم خشت بر سر خشت

 

شعر جدید استاد بهمنی

سرودمت نه به زیبایی خودت-شاید
که شاعر تو یکی چون خود تو می باید

لبم عطش زده ی بوسه نیست، حرف بزن!
شنیدنت عطش روح را می افزاید

یکی قرینه تنهائی ام، نفس به نفس
تو را پسند غزل های من می آراید

من من! آی...من من! دقائق گنگی است
رسیده ایم به می آید و نمی آید

همیشه عشق مرا تا غروب ها برده است
که آفتاب از این بیشتر نمی پاید
#محمدعلی_بهمنی❣