شعری عاشقانه ازمحمدعلی بهمنی

از خانه بیرون می‌زنم، اما کجا امشب؟
شاید تو می‌خواهی مرا در کوچه‌ها امشب
پشت ستون سایه‌ها، روی درخت شب
می‌جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می‌دانم آری نیستی، اما نمی‌دانم
بیهوده می‌گردم بدنبالت چرا امشب؟
هرشب تو را بی‌جستجو می‌یافتم اما
نگذاشت بی‌خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ... سایه‌ای دیدم، شبیهت نیست، اما حیف
ایکاش می‌دیدم به چشمانم خطا امشب
هرشب صدای پای تو می‌آمد از هرچیز
حتی ز برگی هم نمی‌آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را، ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه‌ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی‌آرم، تو که می‌دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم، بی تو، تا امشب
ای ماجرای شعر و شب‌های جنونم
آخر چگونه سرکنم بی‌ماجرا امشب

#محمدعلی_بهمنی

غزلی ناب از مرحوم نجمه زارع


اين شعرها ديگر براي هيچ كس نيست

نه! در دلم انگار جاي هيچ كس نيست

 

آنقدر تنهايم كه حتي دردهايم

ديگر شبيهِ دردهاي هيچ كس نيست

 

حتي نفس‌هاي مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هواي هيچ كس نيست

 

دنياي مرموزي‌ست ما بايد بدانيم

كه هيچ‌كس اينجا براي هيچ‌كس نيست

 

بايد خدا هم با خودش روراست باشد

وقتي كه مي‌داند خداي هيچ‌كس نيست

 

من مي‌روم هر چند مي‌دانم كه ديگر

پشت سرم حتي دعاي هيچ‌كس نيست

  #نجمه_زارع

 

شعری خارق العاده ازغلامرضاطریقی

.من خانه‌ی ویرانه ام و بی خبر از من
هر روز خدا می گذرد صد نفر از من

مثل خود شیطان فقط از دور مهیبم
بیهوده گریزان شده نوع بشر از من

🌼چون صخره شب و روز رفیقش شدم اما
دریا به کسی مشت نزد بیشتر از من

در خاطر من هیچ به جز حزن نیاندوخت
آن کس که نمی خواست بجز شعر تر از من

ای عشق بیا آدمی از نو بتراشیم
خوشبخت تر و خوبتر و شادتر از من


 #غلامرضا_طریقی

شعری زیبا ازفاضل نظری

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی
خون مرا دوباره به پیمانه می‌ کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌ کشی! بگو
فردا دوباره موی که را شانه می‌ کنی؟

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!
باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌ کنی

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی
در سینه‌ ی شکسته‌ دلان خانه می‌ کنی؟

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت
چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی

عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست
این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی

#فاضل_نظری / 

غزلی اجتماعی ازسعیدغمخوار

ارزش و منزلت علم و هنر کم شده است

سینه ی اهلِ قلم غصه و ماتم شده است

کو؟کجاست؟ آنکه مرا پند و نصیحت می‌داد

زندگی سخت شده است مثل جهنّم شده است

کمر و قامت من عیب ندارد، به درک

کمر زندگی از بار گران خم شده است

ما نوشتیم که علم از زر و ثروت خوب است

خوب اگر هست چرا سکه مقدم شده است؟

درد ما آمدنِ دانش و دانشکده بود

دانش و ثروت و ثروتکده با هم شده است

سهل و آسان شده است مدرک دانشگاهی

رشوه دادن به هنر نیز فراهم شده است

زندگی آنچه که استاد به ما گفت نبود

ارزش و شأن ومقام یکسره بر هم شده است

زندگی صحنه ی غم خوردنِ ما بوده و هست

زندگی صحنه ی غم خوردن ِ آدم شده است

#سعید_غمخوار

سروده ای عاشقانه ازفروغ فرخزاد

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پيکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاريک و خاموش

در آن خلوتگه تاريک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سينه بی‌تابانه لرزيد
ز خواهش‌های چشم پر نيازش

در آن خلوتگه تاريک و خاموش
پريشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هايم هوس ريخت
ز اندوه دل ديوانه رستم

فرو خواندم به گوشش قصه‌ی عشق
ترا می‌خواهم ای جانانه‌ی من
ترا می‌خواهم ای آغوش جان بخش
ترا ای عاشق ديوانه‌ی من

هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در ميان بستر نرم
به روی سينه‌اش مستانه لرزيد

گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشين بود
گنه کردم ميان بازوانی
که داغ و کينه جوی و آهنين بود

#فروغ_فرخ‌زاد

 

شعری عاشقانه و بی نظیر ازفاضل نظری

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟

یك عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم كه جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟

از مضحكه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت؟

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟

#فاضل_نظری 
#ضد / #حسرت

سروده ای ناب ازفروغ فرخزاد

می‌بندم اين دو چشم پر آتش را 
تا ننگرد درون دو چشمانش 
تا داغ و پر تپش نشود قلبم 
از شعله نگاه پريشانش

می‌بندم اين دو چشم پر آتش را 
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نكشد فرياد 
رو می‌كنم به خلوت و تنهایی

ای رهروان خسته چه می‌جوييد 
در اين غروب سرد ز احوالش 
او شعله رميده خورشيد است 
بيهوده می‌دويد به دنبالش

او غنچه شكفته مهتابست 
بايد كه موج نور بيفشاند 
بر سبزه‌زار شب‌زده چشمی
كاو را بخوابگاه گنه خواند

بايد كه عطر بوسه خاموشش 
با ناله‌های شوق بی‌آميزد 
در گيسوان آن زن افسونگر 
ديوانه‌وار عشق و هوس ريزد

بايد شراب بوسه بياشامد 
از ساغر لبان فريبایی 
مستانه سر گذارد و آرامد 
بر تكيه‌گاه سينه زيبايی

ای آرزوی تشنه به گرد او 
بيهوده تار عمر چه می‌بندی؟
روزي رسد كه خسته و وامانده 
بر اين تلاش بيهده می‌خندی

آتش زنم به خرمن اميدت 
با شعله‌های حسرت و ناكامی 
ای قلب فتنه‌جوی گنه كرده 
شايد دمی ز فتنه بيارامی

می‌بندمت به بند گران غم 
تا سوی او دگر نكنی پرواز 
ای مرغ دل كه خسته و بی‌تابی
دمساز باش با غم او، دمساز

فروغ فرخ‌زاد

شعله رمیده از دفتر اسیر
______________

سروده ای ازسعیدبیابانکی


مرا ببخش اگر واژه‌های معصومم
خبررسان خبرهای ناگوار شدند

خبر درشت، خبر سنگدل، خبر اين بود:
پرنده‌ها همه در آسمان غبار شدند...

سعیدبیابانکی

سروده ای ازمحمدعلی بهمنی

طوریم نیست، خرد و خمیرم
فقط همین!

کم مانده است بی تو بمیرم
فقط همین

از هرچه هست و نیست گذشتم
ولی هنوز

در مرز چشم های تو گیرم
فقط همین

با دیدنت زبان دلم بند آمده است

شاعر شدم که لال نمیرم
فقط همین!

 

محمد علی بهمنی